سفارش تبلیغ
صبا ویژن

واقعا دیگه کسی وبلاگ نمی نویسه، وقتی خودم دور بودم از وبم اینو درک نمیکردم درست ولی الان دارم به یقین میرسم که شبکه های اجتماعی تلفن همراه جمع کثیری از اجتماع مارو در خودش بلعیده! نوشِ جونش... یعنی واقعا دور و بریا وبلاگاشونو فراموش کردن؟ یا بزرگتر شدیم و مشغولیاتِ زندگی باعث شده ذائقه مون عوض بشه؟ یا اینکه یه دورانی داشت و اون دوران تموم شده؟

+ منو تصور کنید، از پله برقی میدون هفت تیر میام پایین! همون پیرمرده که اون دفعه سوارِ تاکسیش شدم اونجا ایستاده و با لحنِ مخصوصِ خودش میگه: ولیعصر-سرِ حافظ / ولیعصر- سرِ حافظ! ... تو این گفتنا ولکنه معالمه هم نیست، منم حال ندارم تا کریمخان راه برم ، سریع خودمو میندازم تو ماشینش ، جلو هم میشینم که خیالم از اطرافیان راحت و آسوده باشه ... حالا مگه کسی سوار میشه؟ منم استراحت میکنم تو ماشینِ نامبرده !!! اونم آوازه فوق رو همچنان ادامه میده ... بعد از ده دقیقه خسته میشم ازینکه هیشکی نیس بیاد بالا و ماشین پر بشه. پیاده میشم و خستگیه اونوره خیابون رفتنو به خودم میدم ... البته دو دقیقه بعدش یه تاکسیِ کولردار از دلم درآورد. حالا دو ساعت بعد که کارم تموم شد و خواستم برگردم، اومدم میدون ولیعصر که باز برگردم هفت تیر ... فگر میکنید با کی مواجه شدم؟ با همون پیرمردِ ناز!!! یعنی قسمتش این بود روزیش از تو جیب من باشه عااااا ، سوار شدم و بالاخره یه سواری کردم با ماشینش :-) 


+تاریخ دوشنبه 94/6/9ساعت 2:21 عصر نویسنده ره گذر | نظر