سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خیلی وقته قبول کردم که اینستاگرام جاییکه آدما ترجیح میدن باشن، ولی وبلاگ وبلاگ وبلاگ همیشه یه چیز دیگه بوده برام. چند روز پیش استوری گذاشتم، خیلی کم اینکارو میکنم, عمیقا اعتقاد دارم لزومی ندارع هر چیزی رو شیر کنم و واقعا برای هیچ کس مهم نیست که من الان دارم چیکار میکنم و از چی خوشم میاد. یه مطلب شیر کردم که احوال این افرادو بپرسید یعنی اینجوری آدما احتیاج دارن حالشون پرسیده بشه یه گروه ازون آدما آدماییکه بتازگی جدا شدن! یکی از دوستام پیام داد: «دارم جدا میشم برام دعا کن :( » میدونی چیه؟ فقط من میفهمم این جمله چه معنی ای میده. خیلی حالم گرفته شد، چند تا سوال پرسیدم ولی فایده نداره اینجور وقتا نمیخای حرف بزنی و اونم حرف زیادی نزد. خیلی نگرانشم فقط میتونم مثل دبیرکل سازمان ملل ابراز نگرانی خودمو اعلام کنم. آخه بچه چی میشه؟

 

نمیذاره این دختره دو خط تایپ کنم!!!!! :////// خدایا صبر بده///


+تاریخ یکشنبه 100/12/15ساعت 3:51 عصر نویسنده ره گذر | نظر

میگم انسان بودن، آدم بودن یسری آیتمهای بخصوصی داره که در تمام جهان و بین همه آدما قابل قبوله و تقریبا اگه خصومت نداشته باشی قبولشون داری، یکی ازونا رو کشف کردم یا بهتره بگم توجهم بهش جلب شده. اونم اینه که آدم باشیم به اینصورت که قبل از اینکه حرفی از دهنمون دربیاد یا فکر  حتی از ذهنمون عبور کنه خودمون رو جای طرف مقابل بذاریم، بفهمیم چی داریم میگیم! خیلی سخته؟ یکم مسلمون باشیم، یکم اطرافیان از زبان و ذهن و رفتارمون در امان باشن. میدونی کجاش خیلی درد داره؟ اونجا که میری صاف میزنی توی دین و ایمون طرف. خودشو گذاشته جای کی که این حرفارو میزنه؟ بعضیا همچین قابلتی رو دارن که راه برن و با نیش زدن به کساییکه حتی اینقد باهاشون هم صمیمی نیستن که جایی دیدن جواب سلام بگیرن، خشم درونی خودشونو خالی کنن. پناه میبرم به خدا از شر این مدل آدم نماها

_ میگم بعد از 34 سالگی حرفای بهتری دارم میزنما :))


+تاریخ پنج شنبه 100/12/5ساعت 10:0 صبح نویسنده ره گذر | نظر

راحت نیست، آسون نیست زیارت رفتن. چون تو نیستی که داری میری. صدات میکنن، نیمه ی رجب میگن بیا هم زیارت کن ماه رجبی هم تولدت اینجا پیش خودمون باش. میگن میدونیم حالت خوب نیست بیا اینجا ببینیم چته؟ ایمقد از ما دور نباش، تو که بگه خودمون بودی، تو که در خونه ما بزرگ شدی چرا دور داری میشی؟ پاشو پاشو بیا احتیاج به درمون داری بیا میخایم بشوریمت ، روحت کدر شد بابا چرا نمیفهمی؟ بیا پیش خودمون نازت کنیم، ازت پذیرایی کنیم باز مزش بره زیر زبونت مهرو عطوفت ما و خونوادمونو. سراغ نامردا نرو فایده نداره، پیش ما باشی دنیا و آخرتت غصه نداری. 

آسون نبود اومدن... این دنیا میبرتت! باید هوشیار باشی غافلت نکنه. خیلی کدر شدم آقا، خیلی خسته ام. بخر ببر منو. 

ازین آدما خسته ام، ...

راستی کادو تولد چی بهم میدین؟ 


+تاریخ پنج شنبه 100/11/28ساعت 7:12 عصر نویسنده ره گذر | نظر

ما آدما گاهی یک کار مشترک رو زیاد انجام میدیم، اون چیه؟ ادامه دادن ...خیلی وقتا بی دلیل، بدون شوق، با زجر، بسختی، تهوع آور به یه کاری که اشتباه شروع کردبم ادامه میدیم. فکر میکنم جرات تموم کردن نداریم، شایدم الکی امیدواریم که قراره روزای خوب بیاد و بهتر بشه . این داستان پیج لباسم دقیقااااا همینه، به طرز احمقانه ای دارم ادامش میدم، یجوری به اذیت شدن از درودیوارش دارم خو میگیریم، دیگه فقط اینجا غر میزنم چون احتمال داره جای دیگه بگم بکوبن با پشت دست توی دهنم :)) بگن خب تموم کن ! کشتی مارو اینقدر غر زدی. اگه بخام موشکافی کنم عاملشو، عامل اصلی خودمم که اصلا نمیتونم بصورت مشترک یکاری رو انجام بدم! و عامل اصلی تر از خودم اون دوست و رفیقمه :)) که تاب و تحملشو ندارم. سراسر زیباییه این شراکت ... 

_پست قبلی رو مصرانه میخاستم رمز بذارم، ولی فکر میکنم از یه سنی ببعد این خودسانسوری کردن ها خیلی لوس و بی مزه اس، نه من قراره به کسی خیانت کنم و نه باز من صبح تا شب خمارِ عشقی از دست رفته ام! پس همینجا یادآوری میکنم که توی قسمته عقل و احساس در زندگی هیچ وقت عقلم گول احساسمو نخورده و همیشه با ریاضیات انتخاب کردم. متاسفانه یا خوشبختانه راضیم ولی توی دنیای موازی امیدوارم فاطمه ای باشه خلتر از من و خیلی خلتر! که بکنه و بره پی احساسش و به ظاهر بدبخت بشه ... دلم میخاد فاطمه ی اونقدر رها و عاشق رو ببینم. همه میدونیم ما توی وبلاگامون چیزایی رو مینویسیم که هیجا نمیگیم، بلند بلند فکر میکنیم. توی دنیای واقعی اینا فقط شوخین و اگر گفته بشن طرد میشی. حداقل اینجا خودمو سانسور نمیکنم، میدونم روزی که بمیرم فقط این نوشته ها ازم مونده، اگه خوندین بدونید آدم بدی نبودم فکرای بد بد ممنوع!

_ دهه ی فجر


+تاریخ جمعه 100/11/22ساعت 6:22 عصر نویسنده ره گذر | نظر

بازگشت من بعد از پونزده سال به برنامه نویسی! نشون دهنده ی اخرین تلاشم برای رشته ایکه دوسش داشتم و توش درس خوندم ولی همیشه فکر میکردم که نتونستم و فضا فراهم نبوده که در این رشته فعالیت کنم، حالا اخرین فرصت رو بهش میدم. همیشه این اخلاقو داشتم، فرصت دادن! این اخرین شانسیه که دنیای صفرویک ها میدم اگر موفق بشم که به به و چه چه و ایول به خودم! اگرم نه که بازم مهم نیست همینطور که 15 سال گذشت و فراموش شد بقیه اش هم میگذره. میرم دنبال علاقمندی بعدیم که اولویت کمتری داره ولی اون رو هم به اندازه کافی عاشقم، میرم سراغ خیاطی اگه برنامه نویسی نشد که میشه ؛-)

دلم میخاست بقیه ی چیزایی که از دستشون دادم هم اینقدر نزدیک بودن بهم که یه فرصتی بهشون بدم. یه فرصت بدم به کسیکه هیچوقت فرصت نکرد بهم بگه دوستم داره، فرصت نکرد برام هدیه بخره، فرصت نکرد دلشوره ی کادوی تولدم رو داشته باشه، فرصت نکرد کنارم بشینه و غذا بخوریم. همین خوشبختی های کوچیک که هیچوقت با هم تجربه نکردیم، چون هیچوقت فرصت نشد. چون بدترین ‌وقت و بدترین جا و بدترین زمان ممکن ما همو دیدیم، هزار تا سوءتفاهم که نباید پیش اومد و ما درست مثل دو قطب هم نام آهنربا دور و دور و دورتر شدیم. هربار که یکی از ما تلاش کرد تا فرصتی به اون یکی بده اوضاع بدتر شد! کاش میشد یه زمان دیگه ای بدنیا می اومدم؟ این دلهره های بهمن ماهی دیوونم میکنه و شروع میکنم به چرت و پرت نوشتن... این نوشته های هیچ جایی توی دنیای من ندارن، فقط یه فکره یه پرش به ذهنه، فقط یه خاطره اس از یه روز و از یه پیاده روی کوتاه، فقط اثراته یه سیلی روی یه صورته. این خطوط هیچ تفسیری ندارن، هیچ وجود خارجی ای هم ندارن، فقط چون بهمن ماه شده. 

شاید و حتما اون دنیا ازم بپرسن خب آدم ناحسابی چرا یادآوری میکردی چیزی رو که باید بندازی بره و رهاش کنی؟ منم جواب میدم: میدونید خیلی شعی کردم، تمام سعیم رو کردم که شریف باشم که آدم باشم که هیچ جایی هیچ اثری از هیچی نمونه، هیچی هم نمونده خیلی موفق بودم بی انصافی نکنید این نوشته ها هیچی رو ثابت نمیکنن من هنوزم بارزترین صفتم بی رحم بودنت و منطقی تصمیم گرفتن. بعد از این دقایق و بعد ازین نوشته ها برمیگردم به دنیای خودم من اونجا زندگی خوبی برای خودم ساختم و هیچ وقت اجازه نمیدم هیچی خرابش کنه، آدما خیلی پیچیده هستن منم آدمم فقط همین.


+تاریخ جمعه 100/11/15ساعت 4:8 صبح نویسنده ره گذر | نظر

مادرشدن و مادربودن بهت زیاد وقت خالی برای این حرفا نمیده ولی بالاخره یه جاهایی از روز و شب که خسته ای و البته بیشتر ذهنت خسته است... برای من اینجوریه! که دلم میخاد اون روزا برگردن که یکی باشه بگه چطوری؟ بی هوا یادم کنه ازم بپرسه چی کاره ای؟ بیام دنبالت بریم یوری؟ نمیدونم شاید زیادی آدم بزرگ شدیم که دیگه ازین خبرا توی زندگیمون نیست، چرا جمع میبندم ؟ توی زندگیم نیست . خداروشکر همه چی خوبه ولی این قر تی بازیا ازین احساساتی بازیا خبری نیست ، خیلی بچه شدم انگار ... آخه امشب خیلی دلم گرفته بود هر چی لیست ادما رو بالا و پایین کردم یه نفرم پیدا نکردم که بهش پیام بدم و درددل کنم، یکی میدونستم سرش شلوغه ، یا یکی دیگه میدونستم خودش به اندازه کافی مشکلات داره نخام سرشو درد بیارم ... خلاصه که زندگی چیزه کوفتی ای شده، بازم با همین کوفتی بودنش خداروشکر خوبه اوضاع. یکم حس و حالم ابریه، شاید خاصیته پاییز و هوای سرد و بی روحشه! یا شاید این هورمون های مسخره بازم بازشون گرفته و دارن زمینم میزنن! نمیدونم حالا هر چی که هست خیلی درونم عمق داره و فقط با نشستن و صحبت کردن با یه رفیق قدیمی حالم خوب میشه ... 

 


+تاریخ شنبه 100/9/6ساعت 2:20 صبح نویسنده ره گذر | نظر

یادمه یکی میگفت آدما بعد از پنجاه سالگی دیگه باید شروع کنن به نوشتن کتابشون، سخت به این جمله معتقدم. حتی از اواسط دهه سی زندگی حسم بر اینه که باید موضوع کتابی که میخام بنویسم رو از الان انتخاب کنم تا بتونم ده سال یا بیست سال براش وقت بزارم. حالا این افکار سنگین و پیچیده از کجا اومد؟ تقریبا یا تحقیقا فرقی نداره ده سال یا همین حدوداس که یه وبسایتی رو دنبال میکنم که در یک زمینه ی خاصی تخصصی مقاله منتشر میکنه، صاحب وبسایت نظرات علمی ش رو همراه با احساس و نقطه نظراتش منتشر میکنه حالا راجع به هر موضوعی که روزگار رقم میزنه. چقدر الان حسودیم شد و دلم خواست ! منم وبسایتی داشته باشم با نام اصلی خودم :-) تا جهانیان بدونن نقطه نظرم راجع به فلان موضوع دقیقا مختصاتش چیه ( هنوز جمله رو کامل نکردم خندم گرفته ... ) خب آرزو بر کساییکه به انتهای جوانی نزدیکن عیب نیست.

امروز پونزده آبان و فردا شونزدهم، تولد دوسالگیه دختر کوچولومه. خیلی عزیزه خیلی. تدارکی برای جشن تولدش نچیدم نه اینکه نخاستم یا یادم نبود فقط برای اینکه بنایی برای مهمونی نداشتم بخاطر دلایلی ولی عکاسی ازش رو شدید تو فکرشم. لباسش آمادست فقط دکور مونده. ممنون خدا بخاطر دوسالگیِ فسقلی.


+تاریخ شنبه 100/8/15ساعت 1:20 عصر نویسنده ره گذر | نظر

تایتل نشون میده که "اینجا" هیچ نظری وجود ندارد و مستمع که نباشه منم ذوقی ندارم.

پ.ن: راستی دخترقشنگا رو از شیر گرفتم و موفقیت آمیز بود.
توی پرانتز هم رمزی بگم ثبت شه که رفت یکی دیگه.

بعدنویس: عکاسی کارهای پاییز و زمستون انجام شد از شنبه پست میکنیم توکل بخدا.


+تاریخ پنج شنبه 100/8/6ساعت 11:51 صبح نویسنده ره گذر | نظر

زندگی به روتینی داره برام، صبحا دلم میخاد بیشتر توی رختخواب باشم وقتی نیم ساعت بیشتر میشه حس پیروزی میکنم و وقتی بیدار میشم شاداب ترم. بعد از روی تخت پایین میام و سلام و علیک با دخترک ، روی تختو مرتب میکنم و بعد پرده رو کنار میزنم و پنجره رو باز میکنم. فکر میکنم اتاق بوی خواب گرفته و بهتره هوا بیشتر در جریان باشه و وقتی نور میتابه توی اتاق حس بهتری دارم، اینجوری روزام شروع میشه و این قسمتش برام لذت بخش ترینه. وقتی یه اتفاقی هر روز بدون کم  و کاست اتفاق بیفته برام معنی مفید بودن بخودش میگیره. کاش هر روز از پنجره بیرونو نگاه کنم و هر روز یه عابر تکراری راس ساعت خاصی از پیاده رو عبور کنه... دیگه شادی های جهان برام تکمیل میشد که هر روز ببینم عابر به سلامت عبور میکنه مثل همیشه

همه این چند خط اثرات کهولته سنه :-) 

این پاییز که بگذره دومین سالیه که مادر شدم، فاز سنم داره میره بالا و پیر شدم نمیخام بگیرمولی دیگه خیلی معلوم داره میشه که روزای پرشور جوانی دارن به انتها میرسن. با قشنگیایه میانسالی باید خو بگیرم دیگه این روزهام مختصات خودشون رو دارن حال و هواشون فرق داره.


+تاریخ یکشنبه 100/7/25ساعت 1:6 عصر نویسنده ره گذر | نظر

خب باید اعتراف کنم که اینجا رو مثلا بستم ، همون شب هم رفتم بلاگفا یه بلاگ ساختم ولی الان آدرسش هم یادم نیست. این وب موندگار شده منم دیگه افتادم تو سراشیبی سن و سال دیگه حوصله و حافظه برای اثاث کشی ندارم پسسسسسسسس نتیجه اخلاقی و غیراخلاقیش این میشه که باز هر از گاهی میام مینویسم و این فرصتو به خودم میدم که حق داشته باشم دیر به دیر بیام و اصلا همینه که هست.

خب سرخط اخبار اینه که مردادماهه، این چند روز آب و هوا یطوریه که انگار آبان ماهه! خبر بعدی اینکه رییس جمهور جدید داریم خب، اونم که مبارکمون باشه. خبر بعدی اینه که کسب و کارم افتضاحه، کالکشن تابستونی عکاسی شده و به مرور داریم پست میکنیم ولی دریغ از یه فروش ( دروغ گفتم دوتا فروختیم ) استقبال افتضاحه خب و منم هر روز به این فکر میکنم که باید بیام بیرون ازین شراکت! چرا واقعا همچین خبطی  کردم؟ صفر تا صد رفتارای دوستم رو مخمه ... باز الان آرومتر شدم ولی کلا دلم میخاد ریز ریزش کنم، یروزایی آدرس اینجا رو داشت امیدوارم هوس نکنه بیاد بخونه چون دارم بهش فحش میدم و ممکنه ناراحت بشه ولی خب خوئشم میدونه دلم میخاد از وسط نصفش کنم. برای کالکشن پاییز به شدت دلم میخاد همکاری نکنم و تمومش کنم بره کاش شجاعت اینو داشته باشم فوقش پولا که پرپر شده و فحش نثارم میه که میارزه به این اعصاب خوردی هرروزه.

خبر بعدی اینکه هیچی دیگه حال ما خوب عست و تو باورنکن. خوبیش که خوبه ولی بخام بشکافم همین قسمته کاری خیلی رو مخمه که احتمالا با این فواصل که بخام پست جدید بذارم قسمت بعدی سریالم دیگه یه حرکتی زدم و یه آتیشی بپا کردم که میام تعریف میکنم. دیگه چه خبر؟ هیچی دیگه این دخترمونم بزرگ شده تقریبا سه ماه دیگه دوسالش تموم میشه و واقعا هیچ کس بهم نگفته بود چقدر زیاد بچه ها توی این سن رو مخن! امیدارم با متکا خفش نکنم :-) اون مامانای مهربونی که توی این سن هم میان از شیرین کاریهای بچه هاشون مینویسن کین؟ لطفا آدرس پارکشون رو برام کامنت کنن.

دیگه؟ از نوشتم مشخصه که چقد اعصابم خورده دیگه چون الان دارم میخونم کاملا مشخصه. خوبم ولی :))

یه کشف  جدیدی داشتم، اینکه دیگه نمیتونم از چیزایی که قبلا ازشون لدت میبردم لذت ببرم. خیلی برام بده ، کنار دریا بودم و اصلا یک ثانیه هم آرامش نگاه به دریا و صداش درم نفوذ نکرد بجاش یه ریز داشتم حرص میخوردم که الان این بچه رفته با باباش تو آب ، باباش پرتش میکنه بالا الان دستش کنده میشه! یا اینکه بیاد بیرون زودی لباس تنش کنیم سرمانخوره! همینقد رمانتیک!!! من فقط اینطوریم یا همه اینجوری میشن؟ میترسم برای ادامه پیدا کردنه این لذت نبردن ، این نتونستن ، این حواس پرتی ...


+تاریخ چهارشنبه 100/5/13ساعت 2:42 عصر نویسنده ره گذر | نظر