سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دنیامون عوض شده، دنیایِ راحت طلبایِ خوش گذرون! 

دنیایِ سختی نکشا، دنیایِ آسه برو آسه بیا!

خلاف جریان آب شنا کردن و یه تصمیمایی گرفتن باعث میشه سیل انتقادا بسمتت روونه بشه

تو فکرم یه چیزاییِ ، میدونم اگه دربارش الان حرف بزنم میگن: بشین سرجات!

:-) بعدا میگم اگه تونستم با خودم کنار بیام.


+تاریخ دوشنبه 94/9/2ساعت 11:35 صبح نویسنده ره گذر | نظر

همه چی رو نباید تو وب نوشت که 

حتی با اسم مستعار 

حتی رمزی

حتی مبهم

.

.

.

 نت رو باید گذاشت کنار شاید و با قلم و کاغذ آشتی کرد

تا فتواش نیومده :-))

 

پ.ن: نوشتن تو فضای وبلاگ درست مثلِ حرف زدن تو شهری شده که متروکس و هیچ ساکنی نداره، یه سر زدم به لیست پیوندام همه به رحمته ایزدی پیوستن، خدایشان بیامرزاد!!!


+تاریخ یکشنبه 94/9/1ساعت 1:30 عصر نویسنده ره گذر | نظر

روزهای ابتدایی آبان ماه در حال سپری شدن هستن. دیروز تولدِ مامانم بود و برعکسِ چندسالی که برای دسته گل میخرم امسال فرصتی نبود که اینکارو انجام بدم و خوشحالش کنم. امروز هم که مستقیم میخوام برم منزلِ عموجان برایِ تحلیل و بررسی و شاید فردا در راهِ برگشت به خونه قدم بذارم به گلفروشی و از بینِ گلهای زیبا چندتایی رو دستچین کنم برای تقدیم کردن به مامانم و تشکر ازش که بدنیا اومده . 

یه اتفاقایی قشنگیش به اینه که یبار اتفاق بیفتن، یبار حادث بشن، یبار تو اون شرایط قرار بگیری، یک بار برایِ همیشه ... تموم شه بره و تو بمونی و خاطراتِ قشنگش! تو بمونی و لحظاتِ به یاد موندنیش ... ولی اگه اگه مجبور بشی یه راهی رو برگردی و اون خاطرات و لحظات رو خراب کنی و بفهمی که اونا همشون پوچ و الکی بوده ... عبث بوده و بی حاصل و زودگذر! خاطراتی که خط خطیشون کردی و به دستِ فراموشی سپردی! و حالا که زمان ازشون گذشته و تا حدودی هم تونستی که موفق بشی تو فراموش کردنشون ... حالا باز باید تجربه شون کنی چون زندگی ادامه داره. و چون برایِ زندگی کردن باز باید همین راه رو طی کنی و انگار این تنها راهیه که باید طی بشه تا به مقصد و آرامشت برسی. 

بعضی احساسات و حالتا مسری هستن، حداقل در مورد من تا حدودِ زیادی صدق میکنه که در برخورد با آدما تا پنجاه درصد پا به پاشون میام. خب بشر وقتی از سر تاپایِ تو داره استرس و نا راحتی میباره خب به منم منتقل میشه، به منم سرایت میکنه! نتونستم یه ذره چای بخورم که گلوم تر بشه، نگاهایِ سنگین! اولین برخورد! سکوت های ممتد! یعنی در آستانه ی ذوب شدن قرار گرفته بودم هرچند امتیازِ میزبانی اعتماد بنفسی بهم داده بود که مرتب بگم: راحت باشین تو روخدا! تا بنده خدا تبخیر نشه!!! آخه این چه وضشه؟ خب مام آدمیم دیگه، لولو که نیستیم :/ 

پس از گذروندنِ شبی پر استرس و بدست آوردنِ اطلاعات و گوش دادنِ جلسه ی دکتر فرهنگ که چیکا کنی چیکا نکنی! فک کن برسی تو بطن ماجرا و هیچی یادت نمونده باشه! طرفِ مقابلم که در پروسه ی تیخیر شدن باشه و کمک نکنه به اداره ی جلسه! واقعا هرسال به سنمون فقط اضافه میشه! وااسفا!!! از خودم راضی نیستم در این زمینه هرچند سوالارو پرسیدم ولی جوابارو فقط شنیدم و تو چند تاشون جواب درست درمون نگرفتم و چندتا سوالم یادم رفته که بپرسم. حالا نمیخوام خیلی ریز و دقیق اینجا بگم چی شد چی نشد! فقط احتیاج داشتم یجا دربارش بنویسم مخصوصا تو بلاگ! این اولیش نبود ولی از بس جو سنگین بود امواجِ جلسه ی دیروز به منم برخورد کرده و از طرفی موردِ قابلِ بررسی ای ام هست خب.

پ.ن: بسته ی آموزشیِ مدرسانِ شریف چندروز پیش تشریف آورد بالاخره، بعد از تاخیر البته. حالا من موندم و مباحثِ جدید و مخِ نم کشیده و زمانِ کم و انگیزه برای آینده ای بهتر

پ.ن: دعا - مرهم - زخم - قلب - من - طاقت - سرنوشت - آرامش - خدا - توکل - ... اشک 

 

 


+تاریخ سه شنبه 94/8/5ساعت 2:16 عصر نویسنده ره گذر | نظر

بالاخره بعد از یسال توفیق الهی نصیبمان شد و با پدر گرامی رفتیم بسوی خریدنِ روکشِ ماشین برای خودرومان!!! این تیتر خبر بود که بعد از تقریبا یکسال هم میشه یه همتی کرد و یه حرکتایی انجام داد، یه رگه هایی از شیرازیا دارم ولی خب ... روکشِ خوبی از آب دراومد ، راضیم و دوسش دارم. در حینِ خرج کردن همین جوری کفی و قفلِ کامپیوترم برای عزیزکرده خریداری شد. مدام تو سرم میچرخید با این خرجی که ایشون رو دستم گذاشته حالا بسته ی مدرسان شریف رو میتونم بخرم؟ یا نه! چون تقریبا و تحقیقا تصمیمو برای ارشد خوندن گرفتم و رشته و راهشم انتخاب نموییدم. به دخلم نگاه ننداختم دیروز ببینم چقدر تهش مونده ولی امروز شمردم و یه نفس راحت کشیدم که خب عاررررررره مث که میشه کتاب و جزوه هاروام بخرویم. در تکمیلِ ثبتِ گزارشات اتفاقاتِ زندگانی باید به عرض خودم برسونم که دو روزِ پایانی هفته رو درگیرِ دوخت و دوز دامن کلوش بودم و کشیدنِ الگوی دامن تَرک! دامن کلوشِ بدجوری رو اعصابم بود آخرم به کمکه مامان یه کاراییشو انجام دادم و بقیه رو گذاشتم برای شنبه از خانم م بپرسم .... خلاصه که ببینم سال دیگه این موقع یه خیاطی چیزی از اینجانب دراومده یا دراومده :-) 

پ.ن1: ذی القعده داره تموم میشه ، و ایام حج ابراهیمی شروع شده. دیشب جرثقیل سقوط کرد اطراف خانه خدا :-( یه زائر ایرانی کشته شد، عکسای سانحه خیلی دلخراش بود.
پ.ن2:  نمیشه از حس و حالم بنویسم چون حس و حال خاصی ندارم، یه اوضاعِ بدیم! زود محرم بیاد ، پناه بگیرم تو روضه و مجالسِ حضرت.


+تاریخ شنبه 94/6/21ساعت 12:37 عصر نویسنده ره گذر | نظر

واقعا دیگه کسی وبلاگ نمی نویسه، وقتی خودم دور بودم از وبم اینو درک نمیکردم درست ولی الان دارم به یقین میرسم که شبکه های اجتماعی تلفن همراه جمع کثیری از اجتماع مارو در خودش بلعیده! نوشِ جونش... یعنی واقعا دور و بریا وبلاگاشونو فراموش کردن؟ یا بزرگتر شدیم و مشغولیاتِ زندگی باعث شده ذائقه مون عوض بشه؟ یا اینکه یه دورانی داشت و اون دوران تموم شده؟

+ منو تصور کنید، از پله برقی میدون هفت تیر میام پایین! همون پیرمرده که اون دفعه سوارِ تاکسیش شدم اونجا ایستاده و با لحنِ مخصوصِ خودش میگه: ولیعصر-سرِ حافظ / ولیعصر- سرِ حافظ! ... تو این گفتنا ولکنه معالمه هم نیست، منم حال ندارم تا کریمخان راه برم ، سریع خودمو میندازم تو ماشینش ، جلو هم میشینم که خیالم از اطرافیان راحت و آسوده باشه ... حالا مگه کسی سوار میشه؟ منم استراحت میکنم تو ماشینِ نامبرده !!! اونم آوازه فوق رو همچنان ادامه میده ... بعد از ده دقیقه خسته میشم ازینکه هیشکی نیس بیاد بالا و ماشین پر بشه. پیاده میشم و خستگیه اونوره خیابون رفتنو به خودم میدم ... البته دو دقیقه بعدش یه تاکسیِ کولردار از دلم درآورد. حالا دو ساعت بعد که کارم تموم شد و خواستم برگردم، اومدم میدون ولیعصر که باز برگردم هفت تیر ... فگر میکنید با کی مواجه شدم؟ با همون پیرمردِ ناز!!! یعنی قسمتش این بود روزیش از تو جیب من باشه عااااا ، سوار شدم و بالاخره یه سواری کردم با ماشینش :-) 


+تاریخ دوشنبه 94/6/9ساعت 2:21 عصر نویسنده ره گذر | نظر

ساعت 3:30 اولین روز شهریور ماه، هیچ اتفاقی اینقدر برام بامزه و خنده دار نبود که بخوام ثبتش کنم تا اینکه ...

تا اینکه همین چند دقیقه پیش موقعِ جمع آوری مستنداتِ همون گزارشِ کوفتی، لابلایِ عکسایی که برام ارسال میشه یه چهره ی آشنا دیدم! فقط میتونم بگم که : عمو عاشقتم! (تو پرانتز ... خدایا این یکی عمو رو ازم نگیر) صرفا جهته اطلاعِ خودم چند تا کد بدم که بعدن که اومدم خوندم یادم نره درباره ی کدوم عکس صحبت میکردم، همون عکسِ همایش ویژه اساتیدِ میم- استان کاف- دکتر کاف :-)  قشنگیش اینجاس که عینِ خودم میشینییییییییی ، الان هیجان انگیز شدم، محبتم نسبت به عموجان قلمبه شد یهو! 

دنیا خیلی خیلی خیلی کوچیکتر از اونچیزیه که فکرشم بتونی بکنی! آرزویِ دیروزم رو دارم امروز زندگی میکنم.


+تاریخ یکشنبه 94/6/1ساعت 3:33 عصر نویسنده ره گذر | نظر

تا بخواد چرخ دهنده های نوشتنِ من از خشکی در بیاد و بتونم بنویسم یکم طول خواهد کشید، ننوشتن و ننوشتن و ننوشتن باعث شده که یه آدمِ ننویس بشم! حالا طبقِ یه قولی که به عموجان دادم میخوام که بنویسم ، یعنی در واقع مجبورم که بنویسم که این نوشتنه باعث بشه درمون بشم. قصه اش طولانیه و دلیل نداره هر داستانی رو اینجا تعریف کنم ، فقط محض یادآوری به خودم که : هیع!!! عجب سرگذشتی داشنی رهی!!!

سه تا کار قرارِ انجام بدم:

1- اینکه بنویسم روی کاغذ و فقط برای نوشتن بنویسم و بعدم کاغذارو به فنا بدم. این کارو یکم تونستم انجام بدم ، یعنی روز اول سه خط نوشتم تو سررسیدم و امروز صبح هم تقریبا ده خط شد بنویسم، بعدن به این فکر افتادم که سرگذشتِ خودمو به دست خودم بنویسم که فنادادنشون بچسبه حسابی. دسته بندی کنم سه دهه از زندگیمو و درباره شون بنویسم ، ازونجایی که دوس دارم همیشه از آخر به اول حرکت کنم پس از امشب مینویسم از امسال تا دقیقا ازدواجم. بعدش میریم قبل از ازدواج تا دوران راهنمایی. بعدم از راهنمایی تا بدنیا اومدن. هر نکته ای در این دوران به ذهنم رسید مثل اینکه بخوام برای خودم تعریف کنم درون نوشته ها میگنجونم... ببینم اینو انجام میدم یا مثل باقیِ کارا نیمه رهاش میکنم.

2- اینکه حرف بزنم با کسیکه هیچی ازم نمیدونه و هیچ قضاوتی منو نمیکنه ... چون هنوز هیچکسی رو ندارم که اینجوری باشه و شرایطشو داشته باشه فعلن این مورد در هوا میمونه.

3- (فکر میکنم این از همه مهم تره) اینکه ببینیم ره گذر کیه؟ یجورایی کشفِ ویژگی های من برای یافتنِ پادمَن. ببینم من کی هستم که کی با من هماهنگه! ( تعبیر درستی نبود ولی خودم فهمیدم چی میگم)

 

+ سالی یبار من کار میکنم، همون کارم ... (خاطرنشان کنم مرداد ماهِ و گزارش ارزیابی ...)
+ یه جنگ جهانی راه افتاده بین داداشستان و زن داداشستان ... خدا به خیر کنه (اصلا برام تعریف نشدس!)
+ روندِ اضافه وزنم متوقف شد بحمدلله ... حالا اراده ی آهنی میخواد که بسمتِ باشگاه کشیده بشم ... پایه ندارم سخته

عنوان گم شدن بود ، با نوشتن انگار سرنخای فکرام پیدا میشن ... 

+ بدنبلِ رشته  برای ادامه تحصیلات تکمیلی بودم ، یه رشته ی خوب یافت کردم:
    خانواده درمانی اونم فقط تو دانشگاه شهید بهشتی چون اندیشکده خانواده داره
   ، بنظرم چند سال پشتِ کنکور بمونم هم ارزشو داره
   ، منکه عجله ای ندارم ، اونم عجله ای نداره (اون یعنی رشتم، فکرِ پرت نکنیم)

 


+تاریخ یکشنبه 94/5/25ساعت 3:36 عصر نویسنده ره گذر | نظر

دفعه دومم بود که تو آسانسور گیر میکردم، چند دقیقه پیش دومین بارشو تجربه کردم. اصلا درد نداره. این دفعه البته یکم دُزِ وحشتش بیشتر بود چون برق کامل قطع شد، منم خیلی آروم و ریلکس چراغ قوه ی گوشی روشن کردم تا با آبدارچی مون تماس بگیرم بیاد منو نجات بده که موبایلش خاموش بود، بازم در کمال آرامش به اون یکی همکارم زنگ زدم که اون رفت به اونا گفت برقو وصل کردن :-)) وسطِ تعمیرِ آسانسور سوارش شده بودم 

نتیجه اخلاقی: خیلی برام سخته داد و بیداد راه بندازم که من یجایی گیر کردم، یعنی حاضر بودم ساعت ها تو آسانسور بشینم تا پیدام کنن تا اینکه بگم: کمککککککککککککککک کمکککککککککککک من اینجا گیر افتادم ... قیافم خنده دار میشه، بهم نمیاد خب 

بعدنوشت: آبدارچیِ عزیزمون اومده نیشش تا بناگوش بازه، میگه: آسان سووور گیر کردیه بوهدی؟  :-)))) 


+تاریخ شنبه 94/5/17ساعت 10:5 صبح نویسنده ره گذر | نظر

یک ساعت پیش تو این فکر بودم که بیام کلن همه حرفامو تو وبلاگم بزنم همچین یه جورایی تو مایه های خودکشی! اینکه بیای و خودت با دستای خودت خودتو خراب کنی و آبروی نداشته ی خودتو ببری!!! یه همچین چیزایی طوری!!! نه به این شدت ولی واقعا موضوع گاهی و اکثرا به این شدت نیست که من برای خودم بزرگش میکنم، خوبه که اتفاقات و مشکلات رو همون اندازه ی واقعیشون ببینم نه خیلی بزرگتر و نه خیلی کوچیکتر. میدونم اشتباه بزرگک اینه که یا صفرم یا صد! این حرکتٍ انتحاری ای هم که داشتم بهش فکر میکردم همین جنس بود البته در ادامه هم میدونستم که اینجا خواننده گسترده ای نداره ، خودمونیم که دور هم جمع شدیم و زندگی و رونده خوب یا بد شدنِ همدیگه رو دنبال میکنیم. 

حالا در موردِ حال و هوام ... یه حسِ درب و داغون و الکی امیدوار و خسته و شَلَم شولوا بمعنی واقعی کلمه. نمیدونم خلاصه با خودم چند چندم. چندتا جمله با خدا صحبت دارم. میخوام به خدا بگم که این اختیاری که بعهده ی خودمون گذاشتی و اون جبری که تو چهارراه های مهم زندگی تو لاین انتخابش قرار میگیریم ... خب؟ خب خدا من خیلی نحیف و ضعیف و بدبختم!!! همین میزنم تو خاکی ، یه این بارو فرمون دستِ خودت خدا جانم، میدونم جبران کردن ادعایِ بزرگ و غیرممکنیه ولی قدرشو سعی میکنم بدونم. خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و من و همه رستگار

+ محلِ کار سرم شلوغ اندر شلوغِ
+ تاآخرِ این ماه باس گزارش ارزشیابی هرسال رو ارائه بدم 
+خیلی روم زیاده که تا الان بیدار موندم ...  شبم به خیر


+تاریخ دوشنبه 94/5/12ساعت 12:48 صبح نویسنده ره گذر | نظر

حالا میفهمم یجورایی کساییکه از ماشین تایپ* می خواستن مهاجرت کنن به کیبورد های امروزی!!! اصلا هر موقع میخوام پست بذارم اینجا داغ دلم تازه میشه :-)) الان که اینقد خوشحال بنظر میام دارم با کیبورد تایپ میکنم و بسی فرخنده و خوشبختم که تاچ نمیکنم، اصلا تا آخرِ دنیا هم تایپ کردن به تاچ کردن شرف خواهد داشت. حرفی ندارم همین!

* نمیدونم اسمش چیه ازین ماشین تحریرا منظورمه

پ.ن: خاطرنشان میکنم که من زنده ام، و همین جا معذرت از لیلا بخاطرِ بی جواب گذاشتنِ تماسش :((
جبران میکنم عروسیت :پی


+تاریخ سه شنبه 94/5/6ساعت 12:52 عصر نویسنده ره گذر | نظر