سفارش تبلیغ
صبا ویژن

_خیلی جدی، خیلی منظم، خیلی وسواسی!!! خیلی هایِ این روزهای منو رقم میزنه. هیچ وقت این حس و این حجم از دقیق بودن رو نداشتم :/ شاید اینم یه جور مریضی باشه بهرحال کنترلش میکنم که هر چیزی زیاده رویش آزاردهنده میشه! 

_دو شب پیش مامان، دایی و خاله رو شام دعوت کرده بود و برای اولین بار ح باهاشون روبرو میشد. استرسِ دقایق اول که داشت منو تبخیر میکرد ولی کم کم فضا لطیف تر شد، دل خوشی از فامیل ندارم. ترجیح میدم فامیلم همین خواهر و برادر و پدر و مادرامون باشن. این از مُد افتادنه خاله و عمو و عمه و دایی عجیب به دلم میشینه. حالا شاید برا ما اینجوریه که فقط سرویس دادیم بهشون و از دستشون کشیدیم! :/ همیشه خوش باشن به ما کاری نداشته باشن والا!!! 

_ اینجور حرفا انگار دیگه برام زدن نداره، اینکه بابای ح ماشینشو تحویل گرفت و الان بیست چاری ماشینمون دست خودمونه. خب که چی؟ مبارک باشه چرخش بچرخه. گفتن داشت؟ :) 

_ بازم ناله بزنم که دیگه کسی وبلاگ نمینویسه:( ملت خوششون میاد عکس بگیرن و یه کپشن از دیگران کپی کنن و فینیش! زارت زندگیت بره تو چشم بقیه و گزارش لحظه به لحظه از خصوصیات و خصوصی هات. نمیگم رو موجِ این امواج سوار نشدم، ولی زود دلزدم کرد. اینطور وبلاگ نوشتن رو هزاربار ترجیح میدم، معلوم نبودن رو، کاملا مجازی بودن رو، نه معلق بودن بینِ مجازی و واقعیت. اینجا معلوم هست من کیم در حالیکه معلوم نیست. این امنیت رو دوست دارم و ازون همه چشم که داره بدون اجازه نگات میکنه حالم بد میشه. 

_ دلم سخت دفترخاطرات میخواد، قلم و کاغذ. تو لیست خریدم هست. کاش بتونم بنویسم کاش نوشتن رو ازم نمیگرفتن.


+تاریخ شنبه 95/8/8ساعت 9:31 صبح نویسنده ره گذر | نظر