سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از بس نیومدم وبلاگ و چیزی ننوشتم ازش خجالت میکشم و حتی اون قولی که به خودم دادم که دیگه اینجا حرف نزنم و فقط شعر و ور بگم هم یادم رفته مثلا و ترجیح میدم تو همین خونه خرابه ی خودم خط خطی کنم. راستی چرا عین کش شلوار میمونم؟ هر جا میرم باز برمیگردم سرِ خونه ی اولم! دارم فکر میکنم کنم کن اگه درست تخمین بزنم نوددرصده دوستان و آشنایان یا اقوامی که میشناسم طی سالیان تغییر کردن حالا هرتغییری! تغییراته ظاهری و اخلاقی و ... ولی من عین سنگ میمونم اصلا هیچی روم تاثیر نداره! چند سال میگذره که من همینم که هستم؟!؟ اینایی که یه دفعه تغییراته 180 درجه ای میکنن فازشون چیه؟ اصلا چطور میتونن خوده قدیمشونو با خوده جدیدشون تطبیق بدن؟ اصلا فراتر از این حرفاااا چطور میتونن کن فیکون شن؟؟؟ دارم چرت و پرت میگم میدونم چون اینی که گفتم رو اصلا نمیخواستم بگم. 

خیلی خسته ام. خستگی جسمی نه ! خستگی روحی، نمیدونم تا کجا باید خودمو خرکش کنم؟ تو تخیلاتم خودمو دارم میبینم که بالاخره قراره خیلی قاتی کنه. ولی چون خودمو میشناسم که چه جونوری هستم دلم نمیخواد صبرم تموم بشه... بدمخمصه ای گیر افتادم ، چون اون آدمه آروم و صبور سابق ام نیستم الان ازم یه موجوده غرغرو متوقع و عصبی بیشتر باقی نمونده که به زمین و زمان داره گیر میده. به خودم حق میدم ، به دلایله زیادی به خودم حق میدم و همینکه دارم نفس میکشم هم از معجزاته. 

خودم ، خودمو روی صندلی مقابلم مینشونم و به خودم دلداری میدم، به یه جایی از دنیا هست که بهش میرسی و اونجا جاییه که هیچی برات مهم نیست. قوی تراش با کمتر ازین جا زدن منکه دیگه عددی نیستم. چی بگم به خودم که آروم بشم؟ بگم ولش کن دنیا همینه! این دیگه آخرش بود که تو دیدی! هیشکی باورش نمبشه آخر دنیا اینقد زشت و کریه باشه، اینقد حال بهم زن و تهوع آور باشه. تف تو این دنیا. خدا حق داره  به بعضیامون نگاه نمیکنه! حق میدم بهش، بوی لجن میدن آدما نه همشون ولی درصد زیادشون. میترسم میترسم شل بگیرم و لیز بخورم قاطی همه بشم. سالهاست که دارم زور میزنم ازین قله بالا برم ، خدا خودش میدونه چقد فکرم درگیره که بهش برسم ، هر دفعه یه سنگی بزرگتر از دفعه قبلی جلو پام بوده، این دفعه دیگه سنگ نیست، کوه دارم میبینم کوه! توان ندارم جا بجاش کنم، خدایا خودت به دادم برس، خیلی تنهام! خیلی

بهتر بود ننویسم ، هیچ وقت برنمیگردم اینارو بخونم. این نوشتنها فقط یه عادته شیرینه قدیمیه. اینجوری بی سر و ته نوشتن و گله و شکایت کردن جاییکه متروکه جاییکه نیستی . بسه! امشب یکی بهم میگفت همه نماز صبح خواب میمونن! و برا هزارمین بار فهمیدم که... هیچی! میدونم که افکار و رفتار من خیلی قدیمی و دمده اس، من برای تو موزه هام. کاش زودتر جزءای از تاریخ بشم.


+تاریخ جمعه 96/4/16ساعت 4:47 صبح نویسنده ره گذر | نظر