سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اینجا مثل همه جایی که میتونستم باشم زندگی میکنم، یه فرقهای کوچیکی داره ولی در واقع تو ایرانم اگه بودم همینطوری روزگار سپری میشد که اینجا داره میشه. اوایل مقاومت میکردم و یکم هم لجبازی و یه دندگی و یه حس ناامنی و غریبه بودن که همه اینها با هم قاطی بشن یه فاطمه ی بداخلاق و غرغرو میسازن ولی کم کم عادت کردم و زبونشونشو میفهمم و به طرز مسخره ایم صحبت میکنم حتی! قشنگ ترین و آرامش بخش ترین بخشِ روزهامو دخترام تشکیل میدن که هر روز ساعت دو و سه بعدازظهر که بیکار میشن و حوصله شون سر میره میان بالا خونه ی ما. دخترای ناتور(سرایدار) که اسمشون: عبیر و نور و ماسة است ، دوتا داداشم دارن البته :-) خونواده های اینا کلن شلوغه. همین عربی دست و پا شیکسته رو هم از همینا یاد گرفتم و لهجه ی خوبیکه خودمم تعجب میکنم که اینجوری میتونم غلیظ صحبت کنم :-)) دیروز که عمه شون اومد خونمون که کلا فارسی یادم رفته بود. چند شب پیشم فکر کنم داشتم عربی خواب میدیدم ، این حجم از بی جنبه بودن در تاریخ بی سابقس :-)) اون موقع که همسری تو خواب عربی حرف میزد چقد بهش میخندیدم حالا فکر کنم خودمم اینجوری شدم. عمه ی عبیر که تازه از دیرالزور اومده بود خونشون یعنی یجورایی آزاد شده بود رو دیروز دیدم، میگفت اگه زنی اصلاح کنه داعشیا تنبیهش میکنن و ابروهاش پهن شده بود حسابی! تجربه ی جالبیه همسایه بودن با کساییکه کس و کارشون و شهرمادریشون در تصرفه داعشِ، و این روزا البته داره مصیبتاشون تموم میشه. الان نور رفته تو بالکن ایستاده و تخمه میخوره، دو سه روزه که با هم ورزش میکنیم و در کل بهشون عادت کردم. روزهای شام فرقی با روزهای تهران نداره ، فقط زبونش فرق داره، و اینکه یه ساعتایی برق نداریم و اینکه هیش کس و کاری بجز همسری اینجا ندارم. فقط دخترام هستن و یه دوست ایرانی جدید که زیادم ازش خوشم نمیاد چون گروه خونیش با من خیلی فرق داره یجورایی زمین تا آسمون و تو این قحطی ایشون شدن رفیق شفیق ما! خبر نداره چقد ناز و عشوه دارم تو انتخاب دوست و هرکسی افتخار همنشینی با منو پیدا نمیکنه :-)) چند شب پیش که من و همسر و اون و همسرش و دخترش رفتیم بیرون، وقتی برگشتیم تا صبح داشتم آبغوره میگرفتم ! از بس برام سنگین بود! ولی هر موضوعی رو اینجا مجبورم هضم کنم، قوه ی هاضمه ام قوی شده از بس چیزای شاخدار هضم کردم. و ... و دیگه دلخوشی دیگم تماس تصویری با بابا و مامان و ابجی کوچولوعه که تقریبا هر روز باهاشون صحبت میکنم و حتی اگه همش به چه خبر چه خبر بگذره همون باعث میشه دلم باز بشه. دلم از خیلی چیزا پره، ولی خوبی اینجا اینه دستت به هیچی بند نیست جز خدا! و میدونم خدا خوب میبینه و با وجوده ناقص بندگی کردنام بدجور هوامو داره. اوضاع بهتر خواهد شد به لطف پروردگارم :-)


+تاریخ سه شنبه 96/4/20ساعت 6:44 عصر نویسنده ره گذر | نظر