سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وقتی خوابم یه عالمه ایده ی جذاب و جالب برای نوشتن دارم ولی حالا که با صفحه ی سفید مواجه میشم هیچی! همه چی میپره میره. تو فکرم بود در مورد پسرعموم یکم بنویسم، مطلب زیادی در موردش نمیدونم ولی بنظرم یکم جذاب اومد، چند سال پیش عموم به رحمت خدا رفت وقتیکه پسرعمو یه پسربچه ی دبستانی بیشتر نبود.یادم میاد روزاییکه از بهشت زهرا برمیگشتیم من و اون جلوی ماشین مینشستیم و به رویاپردازی میپرداختیم، حرفهای مختلف ازاینکه در آینده میخواد چی کاره بشه و چه چیزایی میخواد اختراع کنه و در مورد ماشین پرنده و اووو... یه عالمه حرفهای مختلف که با یه بچه ی دبستانی میشه زد. بعد از اون موقعها دیگه ما زیاد همدیگه رو ندیدیم و فقط دورادور ازشون باخبر بودیم و شنیدیم که زن عمو شوهر کرد و بعد هم پسرعمو با رتبه ی دورقمی تو یه دانشگاه خفن قبول شد. بعدا شنیدیم که پسرعمو به مادرش گفته اگه به من میخورد با من ازدواج میکرد که البته دور از ذهن هم نبود چون پسرها تو اون سنین یه حس خاصی دارن و حتی مثال زده بود که پیامبر با اختلاف سنی زیاد با حضرت خدیجه ازدواج کردن. البته این نکته جالبه که همه میخواستن منو بگیرن :-)) و هیچکدومشونم نگرفتن. بعد از اون زن عمو از همسر جدیدش بازم بچه دار شد و هنوزم زندگیشون ادامه داره ولی هیچ کس برای من نمیتونست جای عمو رو بگیره، با وجود دوتا عموی دیگه ولی عموحمید برای همه ی ما یه کس دیگه ای بود و خیلی زود رفت، حیف شد، خدا بیامرزتش. 

این حرفارو همینجوری بی دلیل گفتم ، این روزا خونه ی مادرم در حال بخوروبخواب هستم و کلهم فکرکنم کارکردن یادم رفته :-)) همسری برگشته اونورآب و این دفعه میخواست کاراقتصادی انجام بده، حالا داره ارزیابی میکنه که ببینه چیکار بهتره. وقتی اومده بود یسر پیش دکی رفتیم و یسری قرص هم بهش داد تا ببینیم تا سه ماه آینده خدا چی میخواد، خیروبرکت باشه ان شاءالله. 


+تاریخ دوشنبه 96/9/20ساعت 10:28 عصر نویسنده ره گذر | نظر

آدم دمِ رفتن دلشوره میگیره ... 

تقریبا یک هفته است قراره برگردیم و البته به سبک همیشه هنوز نیومدیم و البته بازم شاید یکشنبه بیایم، این دفعه کاملا قراره بیایم یعنی همسری بعد از یکسال تقریبا میاد و اینم خب جک میشه! چون بازم میخاد برگرده ولی این دفعه برای شروع یک کار جدید! وسایل این خونه رو جمع کردم تقریبا بااینکه دست و دلم به کار نمیره و روزای کسالت باری رو سپری میکنم. فکر میکنم اگه جاییکه قبلا راضی بودم میبودم احساس بهتری در مورد همه چی داشتم. به یادگیریه چیزاییکن دلم میخواد وقت میگذروندم و کارای دوست داشتنی و رفقا! ولی انگار حالاحالاها وفق مراد من قرار نیست باشه ، آخر این راه منم و یه عالم آرزوی بردل مونده!!! دارم یسری آهنگ گوش میدم که بعید میدونم کسی هنوز گوششون بده همه یجوری شدن ، یجورایی عجیب و غریب و باسلایقه شاخدار!!! ولی من اگه هر جا باشم بازم همون آدم هستم یجوری شکل گرفتم که امکان تغییر ندارم. 

دلم میخواد با جسارت و علم الانم به سالهای قبل برمیگشتم، بار این کوله بار تجربه رو دوشم سنگینی میکنه، چه لزومی داره این همه ماجراجویی! یکم ساکت تر و یکم خلوت تر ... حتما بهتر میشد. یجاهایی حافظه هیچوقت یاری نمیکنه ولی یه جاهایی حتی اگه ضربه مغزی بشی و به کما بری و تمام حافظه تو از دست بدی بازم بیادشون داری!!! 

نمیدونم چه اتفاقایی هنوز برام قراره بیفته که هنوز نیفتاده ولی دلم میخاد یکیشون حتما اتفاق بیفته و با قلب شکسته هر روز بهش فکر میکنم ، هیچوقت دعای بدی در حق هیچکس نکردم که حالا فکر کنم دارم عقوبته اون بدخواهی رو پس میدم، خدا کنه به هر کسی بدی کردم منو ببخشه! چون عمدا نبوده واگرم بوده حتما جهل و نادونی عاملش بوده. 

کی فکرشو میکرد من اینجا باشم الان؟ دلم برای برگشتن تنگه ... هیچ جایی در کنار خانواده نمیشه. 

خیلی وقته کسی وبلاگ نمینویسه، دلخورم از کساییکه برای دل بقیه مینویسن، برای خودت بنویس! 

میشه هر کسی اومد ، یه کامنت بذاره؟؟؟ _به تاریخ 28مهرماه1396_ 


+تاریخ جمعه 96/7/28ساعت 8:24 عصر نویسنده ره گذر | نظر

از روزاییکه غذا نمیخورم بگم :-) همین دیگه! اساساً تنها باشم از گرسنگی میمیرم 

الان برنامه ی نود داره پخش میشه و الکی تلویزیون برا خودش روشنه و علیرضا منصوریان و فرودسی پور دارن بحث میکنن و اصلا نمیدونم برای چی دارن اینقد حرف میزنن! خب مهم ام نیست چون برای اینکه یه صدایی تو خونه باشه روشنه. خلاصه که یار ساعت ده اومد و بعدم رفت که بره نیروهاشو فردا راه بندازه ، و جاداره به حاجیشون بدوبیراه بگم که ... که نگم! حاجی ام آخه اینقدر چیز؟؟؟ خدا هدایت کنه همه ی این آدمهایِ چیزو 


+تاریخ سه شنبه 96/6/28ساعت 1:49 صبح نویسنده ره گذر | نظر

یقین دارم توهم من راتجسم میکنی گاهی

به خلوت با خیال من تکلم میکنی گاهی

 

هر آن لحظه که پیدا میشوی از دور مثل من

به ناگه دست وپای خویش راگم میکنی گاهی

 

چنان دریای ناآرام و توفانی، تو روحم را

اسیر موج های پر تلاطم میکنی گاهی

 

دلم پرمیشود ازاشتیاق وخواهشی شیرین

در آن لحظه که نامم را ترنم میکنی گاهی

 

همه شعروغزل های پراحساس مرا با شوق

تو می خوانی و زیر لب تبسم میکنی گاهی

 

تو هم مانند من لبریزی از شور جنون عشق

یقین دارم تو هم من را تجسم میکنی گاهی

 

شاعر: اسماعیل مزیدی

پ.ن: صرفا جهتِ سوت و کورزدایی. برگشتم باز و زندگی و این روزها میگذرند شکرخدا


+تاریخ شنبه 96/6/18ساعت 11:46 عصر نویسنده ره گذر | نظر

مابینِ صحبتهای دوستانه ی من و زهرا بود که یکدفعه گفت، گفت که خاطرش است که روز عرفه ی آن سال تو از کلاس بیرون رفتی برای دعا. 

نمیدونم چرا این حرفی که از زهرا شنیدم اینقد رو مخم رفته؟ فکر میکردم این یه رازه! نمیدونستم غیر از خودم کسی هم میتونسته با خبر بشه؟ یعنی البته درست هم یادم نیست که به کسی گفته بودم یا نه؟! ولی توقع نداشتم بعد از بیشتر از ده سال بعد یکی بگه که من حواسم بوده و خیلی ... خودم هم هیچ وقت مرور نکرده بودم که چه خفن بودم :-)) ولی با یادآوری این رفیقم این فکر تو سرم افتاد که چه روزهایی داشتم! اون سال پیش دانشگاهی بودم و تا بعدازظهر یکسره کلاس داشتیم، اون ترک کلاس برای خوندنِ دعا :-) حالِ الانمو خوب میکنه. رو پله ها نشسته بودم. چه مدرسه ی خوبی داشتیم دلم برای اون روزها خیلی تنگ شده، به نسبته این روزها میشه اسم اون روزها رو روزهای طلایی گذاشت، حالا نه خیلی طلایی :-)) ولی یکم زرد و درخشان و برجسته. 

هنوز ایرانم ، و یکم دیگه باز رفتن و غربت و تنهایی. مثل شناگری که به ساحل میاد و نفسی تازه میکنه تا برای روزهای سخت خودشو آماده کنه.

معلوم بود دارم اینجارو از خلوتی در میارم؟ :-)) 


+تاریخ چهارشنبه 96/6/8ساعت 7:22 عصر نویسنده ره گذر | نظر

هیشکی نمیبینه 

بعد از تو میپاشم 

پر میشم از خالی 

دیگه نمیتونم شکل خودم باشم

آینده مو بی تو ندیده میفروشم 

میترسم از دوریت ... 

از اینکه برداری دستاتو از دوشم

.

.

 

:  آهنگ (بیست و یک روز بعد) مهدی یراحی

1- یه حاله بی حالیم که باشم و بیام و دوتا کامنتو ببینم از بهترین آدمایی که تو عمرم دیدم، دیگه میتونم بد باشم؟ نه:-) خیلی خوبم، خیییییلی خوبم عالیم اصلا ، به این اشکهایی که دارن بی امون میچکن نگاه نکن اینا برا خودشون پایین میان، کی میتونه ناراحت باشه یا ناکام باشه وقتی تو این دنیا دوتا آدم حسابی دیده، من جزو خوش شانسای عالمم قطعا! اونم تو این دوره و زمونه. من میتونم سرمو بالا بگیرم و نقضِ تمامِ ادعاهای عصر امروزمون باشم. خلاصه که اگه فکر کردین آدم قحط اومده و داشتین به زمین و زمان بدوبیراه میگفتین یاد من بیفتین و به خودتون بگین : یه خوش شانسی هست یه گوشه ایکه ، شانس اینو داشته آدم حسابی ببینه. هم خداروشکر میکنم و هم احساس غرور میکنم و اگه بگم که باقی چیزای این دنیا برام ارزشی نداره بعد از این حتما سخن به گزاف نگفتم ، فقط یبار قبل از این دنیارو اینجوری به تهش رسوندم و دیگه تکرار نشده ولی الانم میخوام دنیا رو به ته برسونم، واقعا آرزویی ندارم و هیچی نمیخوام ، شاید از یه چیزایی تو دنیا هنوز خوشم بیاد ولی دوتا دوستِ واقعی که از این دنیا نصیبم شده برای ابدددددد بسمه.  و همینکه میدونم دارمشون و بهم ثابت شدن وقتی بهش فکر میکنم مملو از همه ی حس های خوب میشم، همین اشکایی که شر شر میان برا خودشونم ، دارن گواهی میدن که برای اثباتِ همین حسِ خوب سرازیر میشن. الحمدلله برای تو و تو. 

2- یه اتفاق خیلی خطرناکی افتاده، که البته افتاده و کاریش نمیشه کرد. ببین اعتماد و عشق و ... همه ی اینا شبیه یه دیوارن. بیشتر در مورد اعتماد! یعنی وقتی هست اون دیوار هم هست و دیوار محکمی ام هست و هیچ درزی ام نداره و راحت میشه بهش تکیه کرد. ولی وقتی نیست!!! وقتی یه اتفاقی میفته که دیوار اعتماد فرو میریزه... فروریخته و تمام! تمام. اون دیوار ازون دیواراس که بالا نمیره ، حسم اینه که نمیشه درستش کرد. دل چرکینم از اعتمادی که فروریخته و از عشقی که ضربه خورده، میدونم اونقدر آدم خوبی نیستم که بتونم براحتی ببخشم، با خودم تعارف تیکه پاره میکنم و به خودم تمرین میدم که: بخشیدم! دیگه از همین لحظه بخشیدمو و تمام! ولی باز رجوع میکنم و میبینم دیواری در کار نیست ، دیواری در کار نیست، هیچی! قبلا چطوری میبخشیدم که بعدش صاف میشد؟ دلم صاف میشد، میشد قبلنا! الان نمیشه چرا؟ بسپرم به زمان... باید این دیوار برگرده :-)) کارگر دیوارکش ترجیحا افغانی نیازمندیم.

 

پ.ن: آهنگِ بالا رو پلی کردم، لوپ میزنه. نظم فکریمو بهم میزنه :-) همون نظمی که نیست رو هم :-)) 


+تاریخ دوشنبه 96/5/30ساعت 3:29 صبح نویسنده ره گذر | نظر

توقعتو از زندگی که میاری پایین اون موقس که شاهانه زندگی میکنی، درسته که بعضیا اسمشو میذارن الکی خوش! ولی وقتی چشاتو میبندی و به خیلی چیزا فکر میکنی، یعنی تو کسری از ثانیه زندگیت جلو چشمت عبور میکنه اون موقس که یه نفس عمیق میکشی و فقط شکرخدا میکنی لزومی نداره برای کسی توضیح بدی همینکه خودت میدونی چه بهت گذشته و الان اینجایی یه عالمه معناداره که فقط خودت میفهمی.

دیوار کشیدم، یه دیوار خیلی بلند بین خودم و همه. خیلی نمیخوام بگم که شلوغ کاریه و اتفاق خاصیه، فقط به مرور زمان اینجوری پیش اومده یعنی این دیوار آجر به آجر خودش رفته بالا و منم بدم نمیومده که بره بالا. موقعیت خوبی نیست که تو یه موقعیتی باشی که فقط یکی در طول تاریخ اونجا باشه و اونم خودت و خودت و خودتی. یعنی ازون سرنوشتا که فقط یدونس! حالا تو بیای با کی درددل کنی که یذره بتونه بفهمه و درک کنه؟! نه دیگه. پس دیگه ببند دهنتو ... اینارو با خودم بودم همشو. 

کاش آدما خودشونو میشناختن، یعنی منصف بودن و زود هم به شناخت از خودشون میرسیدن. بعد هم این خودشناسیشونو مینوشتن و به همه نشون میدادن. اون موقع یه آدم دیگه تکلیفش معلوم بود که ... نه آخه این فرض نمیتونه به نتیجه ی دلخواهم برسه چون تو داستان من یه اجباری بود. که حتی این فرضِ محال هم ممکن بود بازم نتیجه همین بود. 

ده روزی میشه که برگشتم و یجورایی داره خوش میگذره، یعنی اگه بخوام مقایسه کنم که درواقع الان از بهشت دارم مکاتبه میکنم. ولی خب نمیتونه اینجا بهشت باشه فقط یه برزخِ آرومه، با یه عالمه وقتای خالی و یه سری وسوسه البته. حرف خاصی نمیخواستم ثبت کنم فقط یسری خط خطی و اعلام زندگی، همین. دیشبم یکم نوشتم که حواسم پرت شد اومدم همش پریده بود. راستی یه ساختمون هست که بعد از مدتها نیمه کاره رهاکردنش امروز دیدم نماشو دارن انجام میدن، سفید:-) بعضی چیزا نیستن نیستن نیستن نیستن ولی وقتی شد و بوجود اومدن دیگه میمونن میمونن میمونن میمونن و امکان نداره از بین برن، مثل اون ساختمون. 


+تاریخ سه شنبه 96/5/24ساعت 5:25 صبح نویسنده ره گذر | نظر

با شرایط اخت شدم، کاملا درک میکنم که بشر در طول تاریخ چطوری تونسته خودشو با دشوارترین مسایل وفق بده.شیش ماه زمان خوبیه برای عادت کردن هرچند میگن چهل روز! ولی هر چی مسایل زندگی پیچیده تر باشن برای حل شدن تو ماجرا زمان بیشتر نیازه درواقع ما خودمونو وفق نمیدیم ما فراموش میکنیم ما خسته میشیم از تقلاکردن ما میگیم ولش کن ما چاره ای نداریم و وقتی میبینیم چاره ای نداریم راه های زیادی برای انتخاب کردن نداریم. بنظرم آدمهای باهوش میخندن و تن میدن برعکسِ تصوری که داریم و فکر میکنیم که باید یجورایی پشتک وارو بزنن و موضوعو دور بزنن و یه روشِ جدیدی از خودشون ابداع کنن و شاغ های غول رو بشکنن و به دبوار خونشون آویزون کنن!!! اینجور آدمها میدونن که واقعیت رو باید با آغوش باز پذیرفت و به راه ادامه داد و بقیه ای که زیاد دست و پا میزنن فقط وقت و انرژی و اعصاب خودشون و اطرافیانو خط خطی میکنن. همین الان از اتاق فرمان تماس گرفتن و فرمودن بخواب و کلیدو از پشت در بردار :-) و من که ازون آدمای باهوشِ بیخیال شده هستم هیش وخ بهش نمیگم که یادت رفت قرار بود بریم بیرون و من حاضر و میکاپ کرده نشسته بودم که بیام پایین با هم بریم :-)) و خیلی خانوم میگم مواظب خودت باش و لبخندی ملیح. همیشه اوضاع بد نیست در واقع، حقیقت اینه که اوضاع همیشه بده ولی بستگی به حالمون داره ، حالمون اگه خوب باشه ینفر از راه برسه و فحش کشت کنه هم آب از آب تکون نمیخوره! ولی وای به روزای بد با حالِ بد! از عمقِ بد این روزها دلم نمیخواد بگم ولی میخوام بگم چون الان که با حالِ خوب دارم بهشون فکر میکنم بیشتر شبیه فانتزی هستن. اینجور وقتا کاملا بدبختم! میخوام برم ، برم و دور بشم ، و فکر میکنم که میرم بدونِ اینکه بذارم کسی خبردار بشه، چقد این فکر احمقانس که فکر میکنم بعد از اون همه بدبختی باز یبار دیگه توانشو دارم که برم. من که یبار رفتم ، از جایی که اومدی باز کجا میتونی بری؟ من این گزینه رو سوزوندم! باید به چیز دیگه ای فکر کنم! دلم میخواد بیشتر به خودکشی فکر کنم، حیف شده که خدا اجازه نداده خودمون مرگمونو انتخاب کنیم، اگه اجازه میداد حداقل یکم جدی بهش فکر میکردم شاید و حتما هیچ وقت خودمو نمیکشتم ولی یه گزینه ای بود که به جای گزینه ی احمقانه ی رفتن میتونستم بهش فکر کنم، راهشو انتخاب میکردم ولی نه ، درد داره ، مامان و بابامم ناراحت میشن ، و راهه بیرحمانه ایه برای انتقام! دیگه اینقدرم نمیخوام و نمیتونم پلید باشم. پس؟ چیو جایگزین کنم؟ نه رفتن نه مرگ!؟ چه مفرّی برای تسکین خوبه؟ یکماه پیش یکیو دیدم که گوشی موبایل سه میلیون تومنیش رو چندبار کوبید زمین ! این راه خوبیه؟ آخه گلکسی 8 چه گناهی کرده؟! نمیتونم خراب کردنه فناوری رو تحمل کنم شاید خودشو زخم و زیلی میکرد کمتر تعجب میکردم تا اینکه همچین کاری کرد، حتی تو عصبانی ترین حالته ممکنه هم این گزینه ی من نمیتونه باشه، یه ندایی بهم میگه آروم میشی و افسوس میخوری که چرا اینو ترکوندم خب؟ :-)) یه روشی دارم ولی که مخصوصه خودمه ، خیلی کم از احساس واقعیم نسبت به ماجراهای اطراف حرف میزنم، اون برداشتی هم که دارم خیلی متفاوته با ظاهره آروم و گول زنکم! یعنی خیلی بیرحم و خشن برداشت میکنم ، و تو مواقعه اوجه تشنج زبون باز میکنم و تقریبا هر چی از دهنم در میاد راجع به واقعیتها میگم :-)) یعنی طرف مقابل با مغز میاد زمین!!! خدا نیاره برا کسی ولی هی وقت خودم دام نمیخواد روبروی خودم باشم و این حرفا رو به این بیرحمی بشنوم!!! حقیقت خیلی تلخه و زبونه منم زهر بدی داره و این شاید بتونه یکم تلافی کنه. تلافی که نه! بهتره بگم یه فرصته، حرفاییکه همیشه میگم ولش کن، بیخیال، ناراحت میشه، فکرش مشغول میشه و ... هزار تا ملاحظات دیگه، وقتی چونم به لبم میرسه خوده این حرفا مثل سیل میریزن بیرون و اکثرا معذرت خواهی میکنم که اینقر بیرحم بودم که اونم دارم تمرین میکنم برای آدمای پررو انجام ندم. امشب وقت زیاد دارم برای نوشتن، عقده ای بازی درآوردم انگار و دارم چرت و پرت مینویسم ولی دوست دارم وبلاگو از صمیم قلب! امشب یه تیکه از یه فیلمو دیدم که دختره داشت تو بلاگفا مینوشت، چه حسه خوبی بود کاش هیشکدوم از رفقا وبلاگاشونو ترک نمیکردن ، به جاش رفتن اینستاگرام و عکس در و دیوار و غذا و کوه و سلفی و ... میذارن. بد نیست ولی ما تو وبلاگ داشتیم مینوشتیم و تشویق میشدیم به نوشتن به حرف زدن به شناختن به فهمیدن و به فکر کردن! چیزی که الان جاشو داده به چشم و همچشمی تو اینستا! دیروز بجز یدونه عکس همه ی پستای اینستا رو آرشو کردم که دیده نشه، یعنی چیز زیادی هم نبود، یه عکس سنگ قبر و چند تا جوراب و عکس جوونیایِ بابا و چند تا دیگه که یادم نیست و مهم نبودن، جاییکه صد نفر نشستن تا تو رو قضاوت کنن آخه شد جا؟ اصلا میشه حرف زد؟ اصلا میشه دهن باز کرد؟ پست میذارم هنوز دکمه رو لمس نکرده که بره هوا نظراته مشمئذکننده شروع میشه که این یعنی چی؟ اینو بردار! اینو برا چی گذاشتی؟ و صدتا فامیل دروری ام هستن که میان لایک میزنن که دلت نمیخواد تو حالته معمولی ریختشونو ببینی! چه برسه تو پیج شخصیت که دلت میخواد به زمین و زمان بتونی گیر بدی و کسی جرات نکنه صداش درآد!والا :-) دلم خیلی پره، حتی اگه دلم بخواد حرف بزنم و عکس بذارم یه پیج دیگه میسازم که قوم شوعر و ننه بابا نداشته باشن و دم به دقه حالمو چک کنن :-) سروجانِ کیبوردم بفدای همین وبلاگ که آروم و بیصدا یه گوشه نشسته و سنگ صبوره شبها و روزهای تنهاییه منه و وراجیای منو ثبت میکنه.

یه زمانی فکر میکردم که یه کسی باید باشه تا یه کاری رو انجام بدم یعنی تنهایی نمیتونستم کاری رو انجام بدم و فلج بودم انگار! حالا ولی با اینکه دیر به این یقین رسیدم ولی فهمیدم که میتونم تنهایی ام شروع کنم، میتونم یه چیزی که نمیدونستم از صفر تا صدشو خودم انجام بدم و همیشه ام بهترین میشه. لیف قلاب بافی که امشب یطرفشو تموم کردم هم مثالی بر این نتیجه ی تاریخی :-)) فرمول اتم جدید کشف نکردم خب ولی قلاب بافی بلد نبودم بکمکه فیلمهای اینترنتی بافتمش :-)) حالا میخوام برم برا کارای بزرگتر چون مشت نمونه خرواره.

یه کارایی هم هستن که از بس گفتم که از فردا یا از ماه بعد انجام میدم، بعضیاشون قدمت تاریخی پیدا کردن و جزو آثار باستانی دارن میشن ولی یکیشونو تیک زدم و اون همون ورزش روزانس! بالاخره همت کردم و چند روزه بعدازظهرا یساعت تو خونه ورزش میکنم الان حسِ خوش استیلی داره خفم میکنه و تصوری که از خودم دارم که بشم یه چیزی تو مایه های مدلای ویکتوریاسکرته :-)))

حالا که دارم خیلی حرف میزنم دلم میخواد اینم بگم. در راستایِ همون شل کردن و بیخیال شدن و در دهه سی زندگانی ما که فهمیدیم نازا هستیم و بچه دار نمیشیم :-)) یه حالته بیخیالی خاصی نسبت به این موضوع دارم چون بالاتر از سیاهی که رنگی نیست و همون قضیه ای که بالا بهش اشاره کردم. پذیرفتم و از اولویتام خارجش کردم و سپردم به سرنوشتی که قراره تلاشی براش نکنم، چون هر وقت تلاشی برای این موضوع کردم فقط خودمو عذاب دادم ، من هر جا برم هم انگار خدا حال نمیکنه بهم بچه بده و اینو اینقد واضح داره بهم میگه که هر آدم بیشعوری هم بود تاحالا متوجه شده بود دیگه منکه ادعای شعور و این حرفا رو دارم! خب پس اینم ازین! بچه بی بچه! زندگی تک و تنهایی را عشق است که زیادم بد نیست.

قبلنا خیلی بهم برمیخورد که حرف میزنم و هیشکی درکم نمیکنه، کم کم توقعمو آوردم پایین و منطقی دلم نخواست که کسی درکم کنه، بعدنا بازم ناراحت بودم چون هنوز حرف میزدم ولی جوابه چرت تحویل میگرفتم الان مدتیه که ازون حرفای عجیب غریب نمیزنم که توقع درک داشته باشم، عوض شدم و اینقد این گردونه چرخیده که حرفای قبلی و حسّای قبلی رو فراموش کردم. این جمله های آخرو نمیدونم چرا گفتم که حالام نمیتونم جمش کنم ولی گفتم دیگه!

وقتی هنوز برق داریم، یعنی که این جمله میاد تو سرم که: به طرز معجزه آسایی هنوز برق داریم :-) کاش سروقتش بره سروقتش بیاد که اینقد بهش فکر نکنم.

پ.ن: بیتا باقری که خیلی بشدت در کارِ تبلیغاتیت جدی هستی، خداقوت! میشه برا من کامنت تبلیغاتی نذاری؟


+تاریخ شنبه 96/4/24ساعت 2:43 صبح نویسنده ره گذر | نظر

اینجا مثل همه جایی که میتونستم باشم زندگی میکنم، یه فرقهای کوچیکی داره ولی در واقع تو ایرانم اگه بودم همینطوری روزگار سپری میشد که اینجا داره میشه. اوایل مقاومت میکردم و یکم هم لجبازی و یه دندگی و یه حس ناامنی و غریبه بودن که همه اینها با هم قاطی بشن یه فاطمه ی بداخلاق و غرغرو میسازن ولی کم کم عادت کردم و زبونشونشو میفهمم و به طرز مسخره ایم صحبت میکنم حتی! قشنگ ترین و آرامش بخش ترین بخشِ روزهامو دخترام تشکیل میدن که هر روز ساعت دو و سه بعدازظهر که بیکار میشن و حوصله شون سر میره میان بالا خونه ی ما. دخترای ناتور(سرایدار) که اسمشون: عبیر و نور و ماسة است ، دوتا داداشم دارن البته :-) خونواده های اینا کلن شلوغه. همین عربی دست و پا شیکسته رو هم از همینا یاد گرفتم و لهجه ی خوبیکه خودمم تعجب میکنم که اینجوری میتونم غلیظ صحبت کنم :-)) دیروز که عمه شون اومد خونمون که کلا فارسی یادم رفته بود. چند شب پیشم فکر کنم داشتم عربی خواب میدیدم ، این حجم از بی جنبه بودن در تاریخ بی سابقس :-)) اون موقع که همسری تو خواب عربی حرف میزد چقد بهش میخندیدم حالا فکر کنم خودمم اینجوری شدم. عمه ی عبیر که تازه از دیرالزور اومده بود خونشون یعنی یجورایی آزاد شده بود رو دیروز دیدم، میگفت اگه زنی اصلاح کنه داعشیا تنبیهش میکنن و ابروهاش پهن شده بود حسابی! تجربه ی جالبیه همسایه بودن با کساییکه کس و کارشون و شهرمادریشون در تصرفه داعشِ، و این روزا البته داره مصیبتاشون تموم میشه. الان نور رفته تو بالکن ایستاده و تخمه میخوره، دو سه روزه که با هم ورزش میکنیم و در کل بهشون عادت کردم. روزهای شام فرقی با روزهای تهران نداره ، فقط زبونش فرق داره، و اینکه یه ساعتایی برق نداریم و اینکه هیش کس و کاری بجز همسری اینجا ندارم. فقط دخترام هستن و یه دوست ایرانی جدید که زیادم ازش خوشم نمیاد چون گروه خونیش با من خیلی فرق داره یجورایی زمین تا آسمون و تو این قحطی ایشون شدن رفیق شفیق ما! خبر نداره چقد ناز و عشوه دارم تو انتخاب دوست و هرکسی افتخار همنشینی با منو پیدا نمیکنه :-)) چند شب پیش که من و همسر و اون و همسرش و دخترش رفتیم بیرون، وقتی برگشتیم تا صبح داشتم آبغوره میگرفتم ! از بس برام سنگین بود! ولی هر موضوعی رو اینجا مجبورم هضم کنم، قوه ی هاضمه ام قوی شده از بس چیزای شاخدار هضم کردم. و ... و دیگه دلخوشی دیگم تماس تصویری با بابا و مامان و ابجی کوچولوعه که تقریبا هر روز باهاشون صحبت میکنم و حتی اگه همش به چه خبر چه خبر بگذره همون باعث میشه دلم باز بشه. دلم از خیلی چیزا پره، ولی خوبی اینجا اینه دستت به هیچی بند نیست جز خدا! و میدونم خدا خوب میبینه و با وجوده ناقص بندگی کردنام بدجور هوامو داره. اوضاع بهتر خواهد شد به لطف پروردگارم :-)


+تاریخ سه شنبه 96/4/20ساعت 6:44 عصر نویسنده ره گذر | نظر

روزها و ساعتها همیشه اونقد بد و زجرآور نیستن قطعا. نمیدونم چه مرضی هست که هر وقت از روزگار به تنگ میام همون موقعم گذر به بلاگ میفته. ایندفعه خیلی دیگه از خودم حرصم گرفت، الان اومدم که ثبت کنم، همه چی خوبه و خیلی وقته به فرازونشیبا عادت کردم و فقط کافیه چند ساعت بخوابم تا همه چیو فراموش کنم، فراموش که نه ، حلاجی کنم و بسپرم به زمان. شکر خداییکه این جحم از صبر و تحمل رو در وجودم قرار داد. دیشب رفتیم حرم، درو باز نکردن و ما تو حیاط نشستیم... برای ما شب خوبی شد خلاصه که این نیز بگذرد و کاش خونه و ماشین و لباس و ... زرق و برق دنیا میتونست منو خوشحال کنه که اینقدر حسِ تنهایی نکنم سرم گرم میشد به این دنیای رنگارنگ و مثل همه بودم. همه چطور میتونن اینجوری باشن؟ چطور دنیا اینقد سرگرمشون میکنه؟


+تاریخ یکشنبه 96/4/18ساعت 1:25 صبح نویسنده ره گذر | نظر